نامه ای به شهید
به نام او ….
ماجراي اين نامه، اولش يه مسابقه بود و اصلاً حوصله نداشتم به يك يك شهيد نامه بنويسم، راستش اصلاً نمي دونستم به كدوم شهيد بنويسم، چی بنويسم، از كي بنويسم … شايدم از شما يادم رفته بود … همين طور از بابام … از مادر جون … از بابا جون … از همه يادم رفته بود، حتي از خودم … اما الآن دلم گرفته!
امشب بعد از پخش كردن تبليغات «مسابقهي نامهاي به يك شهيد» دلم مي خواد بنويسم. اما اين بار نه مثل هر شب خاطرات روزانه رو!
اين بار دلم مي خواد خاطراتم را از بچگي تا الآن مرور كنم، حتي دلم مي خواد به زماني فكر كنم كه خودم نبودم ولي مادر جون طوري برام تعريف كرده كه توي تك تك لحظات وجود خودم را حس مي كنم.
امشب تو اين نامه، دلم مي خواد هر چي تو دلش بود و براش صبر مي كرد رو بگم، يا همه درد دلاش رو… يا همهي … بگذريم …
راستي حوادث اين چند روزه خيلي برام جالب بود: خوندن كتاب «از به، رضا امير خاني، پخش كردن تبليغات نامه به شهيد و به محض تموم شدن كار زنگ زدن مادر جون طبق معمول هميشه در جواب احوال پرسي شكر گفتن و آه كشيدن و صبر از خدا خواستنش ….
اينا همه دست در دست هم داد كه شروع كنم به نوشتن . هنوز شك دارم كه حرف دلم رو بزنم و نامه رو ندم واسه مسابقه يا …
راستي آخرين نامه ي منو يادتون مي ياد؟؟! يك سال پيش بود دقيقاً … راستي امشب تولد آخرين نامهي من به شماست … چه جالب …. بگذريم … از مادرجون مي گفتم، تو اين چند سالي كه باهاش بودم، از بچگي تا الآن را ميگم، شايد هر خاطرهاي با شما و بابام داشته رو صد بار تعريف كرده باشه. بعضي خاطراتش به قدري تكراريه كه حتي قبل از گفتن مي دونم الآن چه حرفي و با چه حالتي مي خواد بزنه …
مثل خاطرهي عشق شما و باباجون و دق كردن و مردن باباجون. دقيقاً شب چهلم شما …
مثل شب آخري كه براي خداحافظي مي آيي و به همه برنگشتنت رو خبر مي دي و با وجود التماس زيادي كه مادر جون مي كنه، غزل خدا حافظي را براش مي خوني …
يا … يا لباس جديدي رو خريدي و براي شهيد شدن مي پوشي …
يا مثل خاطرهي مرگ ناگهاني بابام …
خاطرات خيلي زياده … ولي بين اين همه خاطره هيچ وقت اين حرف بابام كه مي گفت: «خبر مرگ داداش حسن كمر بابام رو شكست و غم مرگ هر دو تاشون كمر من رو » يادم نمي ره … حالا مي خوام به هر دو تون بگم كه غم مرگ شما سه تا، كمر مادر جون رو شكست. راستي كه چه صبري داره!!!
يادمه بابام هميشه مي گفت: حسن مادر مو خيلي دوست داشت …
ولي راستش امشب بعد از خوندن كتاب ‹ازبه»، همش اين سؤال توي ذهنم كه مگه مرتضي مشكات دوست نداشت شهيد بشه؟! اونم شهادت رو دوست داشت، ولي به خاطر عشق به همسرش طبيبه از خدا خواست جانباز بشه نه شهيد …
يعني شما مادر جون رو كمتر از خودت دوست داشتي؟ … الله اعلم
راستي اگر مادر جون الآن اينجا بود مي گفت: كفر نگو دختر جون … بعدشم دستاشو بلند مي كرد. سمت آسمون و مي گفت: خدا يا! داده و ندادهات رو شكر!
ولي من كفر نمي گم … آخه شما که گريه هاي نصف شبش رو نديدي، ناله زدنش رو، اشك ريختنش رو …
نمي دونم چه بگم … كاش مي شد همهي حرفا رو آورد توي كاغذ، ولي افسوس بعضي چيزا جز با ديدن درك نمي شه! بگذريم …
آخر اين نامه، دلم نمي خواد مثل بچه مذهبي ها بگم براي فرج آقا دعا كنيد، يا اينكه نمي خوام آرزوهاي دنيايی خودم رو بگم، يا …
فقط خواهش مي كنم آگر بابام رو ديدي، حتماً بهش بگو دلم خيلي براش تنگ شده … خيلي …
فقط همين!
بسم الله الرحمن الرحيم
«نامهاي به فرزندان روح الله»
سلام
روزي كه فهميدم شمايي كه داريد ميهمان دانشگاه مي شويد همان شهداي هورالعظيم هستيد؛ رفتم به 2 ماه قبل …. و سنگ ريزه هاي هور را زير پاهايم حس كردم؛
حركت پشه هايي را كه در نور سرخ خورشيد در حال غروب مي درخشيدند و گاه گاهي به صورتم برخورد مي كردند؛ و آن نماز بي نظير را …
روزي كه پايانش برايم با حسرت همراه بود !
روزي كه بعد از حركت، تازه فهميدم شما –فرزندان روح الله –آنجا بوديد!!
زمزمه هايي داخل اتوبوس بود …
مي گفتند يكي را در تاريخ 28/11/89 و ديگري را در 10/12/89 تفحص كردهاند! …
گيج بودم و افكاري در ذهنم مي چرخيدند … سرگردان ….
پرسيدم از كه صحبت مي كنيد؟!
گفتند از شهداي هورالعظيم …
و من امّا با حسرتي وصف ناشدني تاريكي چشمانِ تار شدهام را به تاريكي آسمان و ستاره هاي براقش را به ستاره هاي آسمان دوختم …
و باريدم ….
باريدم و باريدم و باريدم …
شما كه آمديد؛
من دوباره باريدم …
اما اين بار نه از روي حسرت بلكه از روي شوق …
باز هم خدا لطفش را شامل حال من كرد …
شايد هم دلش برايم سوخته … نمي دانم؛
آمديد؛ درست روز تولد من … تولد بيست سالگيام!
روزي كه با دفن شما و حك شدن تاريخ تولدم بر روي سنگ قبرتان فهميدم اين روز؛ روز تولد دوبارهي من است … و من زين پس هر روز مي آیم و تولد دوبارهام را اینجا جشن مي گيرم … و تازه مي كنم فكرم را، روحم را نگاهم را …
درد دلم بسيار است؛ مجال نوشتن امّا اندك …
اين روزها كه برگشتيد حوادث بسيار بود و همه انتظار تحولي را داشتيم.
اين روزها كه برگشتيد، روزهاي سختي براي رهبرمان بود. روزهايي پر از حسرت و آه
روزهايي كه رهبرمان در انتظار پاسخي براي سؤال أيْنَ عمّارش بود؛ اما دريغ دارد كه جوابي نشنيد ….، تا اينكه شما برگشتيد …
برگشتيد و پاسخي شديد براي سوال بی جواب ماندهي رهبر،
برگشتيد و سنگ قبرتان سنگ صبوري شد براي من بي لياقت جدا افتاده از يار .
آي رفيقان روزهاي سخت روح الله!
امروز كسي بي رفيق مانده؛
كاش بوديد تا او مي توانست بيايد و انتقام سيلي مادر را بگيرد …
انتقام فرق شكافته علي (ع) را، جگر پاره پاره حسن (ع) را، خون خدا، حسين (ع) را، دستان بريدهي عبّاس (ع)، گلوي دريده علي اصغر (ع)، بدن ارباً اربا شدهي قاسم (ع) را و …
ديگر از اين همه دوري و بي امامي و يتيمي خسته شدم …
سالهاست كه ندبه مي خوانم و با حسرت مي گويم:
أين ابن النّبي المصطفي و ابن علّي المرتضي و ابن خديجه الغرّاء و ابنُ فاطمة الكبري …
با حسرت مي گويم: پروردگارا نبي را كه نديدم، علي و فاطمه را هم، حسن و حسين را هم …
پس لااقل بگذار فرزند اينها را ببينم … بگذار …
اما پس از مكثي كوتاه …
آهي از دلم بيرون مي آيد و مي گويد: أين أبن النبي المصطفي و إبنُ علی …
سالهاست كه مي گويم:
عزيزٌ عليَّ أن أري الخلقَ و لاتُري و لااسمع لكَ حسيساً و لانجوي …
عزيزٌ علي أن أبكيك و يَخذلك الوري …
سخت است …
سخت است …
سخت است …
امّا
جواب…
مثل هميشه، هيچ،
هيچ …
هيچ …
راستش را بخواهيد روزي كه با شهيد برونسي برگشتيد خوشحال شدم ؛
روزنهي اميدي در دلم درخشيدن گرفت و با خودم گفتم : شهيد برونسي كه عاشق و دلدادهي مادر بود . بايد مثل او قبرش مخفي مي ماند …
امّا …
حس كردم اتّفاقي در راه است …
شك ندارم او آمده است ؛
تا بگويد پيكر مادر هم در راه است …
شك ندارم!
و من بي صبرانه منتظر آن روز مي مانم كه مولايم بيايد و قبر مادر را …
بي ترديد صبح نزديك است …
الهم عجّل لوليك الفرج